خبرنگار دات کام

ساخت وبلاگ
هدیه, ای از قاضی,همگی دور سفره نشسته و مشغول ناهار خوردن بودند که زنگ در حیاط به صدا درآمد. بابای سعید از جا بلند شد و رفت که در را باز کند. همین طور که می رفت گفت: "یعنی این وقت ظهر کیه؟!"در را که باز کرد یک مامور انتظامی با بقال محله را پشت در دید و جا خورد. سلام کردند. مامور کلانتری رو به بابای سعی خبرنگار دات کام...
ما را در سایت خبرنگار دات کام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1khabarnagar1351f بازدید : 123 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 17:08

نیم کاسه,, ای زیر کاسهمعلم مرا صدا زد و گفت: "حیدری بیا انشاتو بخون."با خوشحالی از جایم بلند شدم و رفتم کنار تخته سیاه ایستادم که انشایم را بخوانم. بر خلاف سایر دانش آموزان، من از درس انشاء خیلی خوشم می آمد. سایر بچه ها موقع درس انشاء عزا می گرفتند و نمی دانستند چه بنویسند و بعضی از دوستانم از من می خ خبرنگار دات کام...
ما را در سایت خبرنگار دات کام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1khabarnagar1351f بازدید : 122 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 17:08

من اصلا یادم رفته بود که فردا جمعه ما مسابقه فوتبال داریم. رو به احمد کردم و گفتم: «چرا نیام؟ مگه قرار نذاشتیم؟ چند روزه که وعده کردیم و منتظر روز جمعه هستیم.»احمد گفت: «خب گفتم تو را ببینم. نکنه یادت بره فردا نیای.»همان طور که گرم صحبت بودیم به طرف خانه به راه افتادیم. به خیابان که رسیدیم تا چشمم ب خبرنگار دات کام...
ما را در سایت خبرنگار دات کام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1khabarnagar1351f بازدید : 118 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 17:08